/question/FD678557CF7D4D88AACA8984D7816944/%d9%be%d8%b1%d9%88%d8%a7%d9%86%d9%87-%d8%a7%db%8c-%d9%87%d8%b3%d8%aa%db%8c%d8%af-%da%a9%d9%87-%d8%af%d8%b1-%d8%aa%d8%a7%d8%b1%db%8c%da%a9%db%8c-%d8%b4%d8%a8-%d8%8c-%d8%b4%d9%85%d8%b9%db%8c-%d8%b1%d9%88%d8%b4%d9%86-%d9%be%db%8c%d8%af%d8%a7-%da%a9%d8%b1%d8%af%d9%87-%d8%a7%db%8c%d8%af-%e2%80%a6-%d8%a7%d9%86%d8%b4%d8%a7-%d8%ae%d9%88%d8%af%d8%aa%d9%88

نگارش هشتم -

درس 7 نگارش هشتم

ریحانه مطهری

نگارش هشتم. درس 7 نگارش هشتم

پروانه ای هستید که در تاریکی شب ، شمعی روشن پیدا کرده اید … انشا خودتون باشه نه گوگل تاج میدم

تبلیغات

کلیک کن و با یک ویدئو دو ساعته هر امتحانی رو ۲۰ بگیر!

جواب ها

جواب معرکه

sj ....

نگارش هشتم

بار ها گفتیم که میگردیم به دور دیگران ما همه پروانه های عالمین اینچنین است زندگی عاشق و دیوانه هستیم ما ، آری اندکیست . مینگرم بر زیبایی او . بی همتای من است ، معشوقه من تمام عالم مرا به نور آمیخته . آری زیباست ، فروغ ، اشک های سوزان ، موج های خروشان ، غم های تاریکش و زلف های باریکش زیباست به دور او رقصیدن برایش بوسیدن اندکی خندیدن باز هم تک نفس های اورا می‌شنوم که مرا فرا می‌خواند ، به سوی آرامش ، به سوی آرایش مگر این عالم من بجز او خورشیدی دارد ؟ می‌نگرم به چشمانش ، که مرا می خوانند ، می‌نگرم به یال هایش که اورا می دانند ، می‌نگرم به خیش که تمام عمر خود را به دور او چرخیدن دانستم و حال دیگر دیر است عاشق خورشید شدم او هم مرا فروغین نهاد غرق در عالم نور او ، شدم خاکستری از الماس غم زیبای من و او ، بوسه ای بود بدون درد باز هم یاد می‌گردد مادری که از عشق سخن گفت و در عشق جاودان گردید امیدوارم با این انشاء صفر بگیری حرومت😭

جواب معرکه

زینب رفیعی

نگارش هشتم

در تاریکی ساحل شب، در دورافتادگی یک کنج کوچک، من همچون یک پروانه گم‌شده، در حیرت و تنهایی بودم. بال‌هایم که پر از زخم‌های ناشی از پروازهای ناموفق بودند، به سختی می‌توانستند برای پرواز آماده شوند. احساس خستگی و ناامیدی درونم را فرا گرفته بود. اما ناگهان، یک نور نازک از دور مشاهده کردم، نوری که مثل یک بندرگاه دریایی در این دریای تاریک از دل داشت. با هر قدم به سمت آن نور، احساس امید و شور و شوق درونم بیشتر می‌شد. احساس کردم که این نور تنها نوری نیست که برای من درخشیده؛ بلکه یک راهنمایی است، یک راهنمایی که ممکن است به من کمک کند تا از این حیرت و تنهایی فرار کنم. به مرور که به نور نزدیک‌تر می‌شدم، بیشتر از پیش احساس می‌کردم که این نور، نه تنها من را روشنایی می‌دهد، بلکه باعث می‌شود که بال‌هایم دوباره به زندگی بخشیده شود. احساس کردم که این نور، نوری است که همیشه در دل من خواهد بود، که همیشه من را به سوی راه صحیح هدایت خواهد کرد. با همه این امید و شوق، پروازم را به سوی آن نور آغاز کردم. با هر پرواز، با هر بالزدن، احساس می‌کردم که به نزدیکی آن نور بیشتر می‌شوم، و این فکر باعث می‌شد که از تمام تلاشم برای رسیدن به آن نور، بی‌خبر نشوم. به طور ناگهانی، در زمانی که احساس می‌کردم دیگر نمی‌توانم پرواز کنم، به آرامی در کنار آن نور فرود آمدم. حالا دیگر تنها نیستم. احساس می‌کنم که این نور، همیشه با من خواهد بود، که همیشه من را به سوی راه صحیح هدایت خواهد کرد. اما در لحظه‌ی فرود آمدن کنار آن نور، آن نور که به ابتدا به من راهنمایی می‌کرد، ناگهان به دستانی خوشایند و دلنشین تبدیل شد. اما بدون اینکه بفهمم چه اتفاقی می‌افتد، آن نور که به نظر می‌رسید چراغی برای من بوده، بال‌هایم را بسوزاند و من را به سمتی که هیچکس نمی‌دانست ببرد. احساس کردم که نه تنها بدرستی به نور رسیده‌ام، بلکه دروغی که زندگی‌ام راهنمایی می‌کرد، مرا به سمت تاریکی و نابودی کشانده است. اما حالا، در آغوش تاریکی، با آخرین نفسم، احساس آرامشی عمیق را تجربه می‌کنم، زیرا دیگر نه تنها نیازی به پرواز ندارم، نه نیازی به نور. تاج بدههههه. زحمت کشیدم براش واقعا🥲💕

M.r Adler

نگارش هشتم

با لذت این انشا را برای شما می نویسم: پروانه ای بودم که در پرواز خستگی ناپذیرم، ناگهان چشمانم به شمعی روشن افتاد. نور آن چنان زیبا و دلنشین بود که نتوانستم از آن چشم بردارم. آرام آرام به سوی آن پرواز کردم، مجذوب زیبایی و گرمای آن شده بودم. هنگامی که به نزدیکی شمع رسیدم، نور آن چنان خیره کننده بود که برای لحظاتی چشمانم را بستم. اما کنجکاوی مرا به سوی آن کشاند. آهسته پر زدم و به دور شعله پرواز کردم. احساس گرما و آرامش عجیبی داشتم. گویی این شمع، روح خسته مرا نوازش می داد. چندی به دور شمع پرواز کردم، گاهی به سمت آن نزدیک می شدم و گاهی دوباره فاصله می گرفتم. انگار می خواستم با این نور مهربان ارتباط برقرار کنم. شاید به دنبال گرمای آن بودم که در این شب سرد پاییزی احساس آرامش و امنیت کنم. ناگهان متوجه شدم که بال هایم به شعله نزدیک شده و در حال سوختن هستند. ترسیدم و سریع فاصله گرفتم. اما دیگر نمی توانستم پرواز کنم. افتادم و به زمین خوردم. با درد و ناراحتی به شمع خیره شدم. چرا باید این اتفاق برایم می افتاد؟ مگر نه اینکه این شمع، گرما و آرامش را به من هدیه داده بود؟ اندکی بعد، شعله شمع خاموش شد و تاریکی فرا گرفت. تنها نور ضعیفی از آن باقی مانده بود. احساس سردی و تنهایی شدیدی به من دست داد. آرزو کردم کاش می توانستم دوباره به آن نزدیک شوم و گرمای آن را احساس کنم. اما دیگر توان پرواز نداشتم. تنها چشمانم را بستم و به خاطرات آن لحظات زیبا چنگ زدم.

سوالات مشابه